مایسامایسا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

بهانه ای برای زندگی

دومین خرید سیسمونی

سلام گل ناز من، خوبی مامانم؟ امروز هفته ی 25 دوران جنینی شما تموم میشه و وارد هفته 26 میشی. به روایتی امروز، روز 174م بارداری منه و خیلییییی خوشحالم که تونستم این دوران رو ببینم. تو این هفته، وزنت حدودا 680 گرم و حدود 33 سانتیمتر قد کشیدی.    صدای قلب شما خیلی قوی شده و انتخاب کردی که توی زندگی جدیدت میخوای راست دست باشی یا چپ دست. حرکتات خیلی بیشتر و واضح تر شده طوری که شکمم موقع حرکت کردنت کاملا تکون میخوره و قند تو دلم آب میشه.  دیروز همراه با مامانی و باباجونم رفتیم واسه سری دوم خرید سیسمونی شما. خوب من خیلی رو خرید کالسکه حساسیت داشتم. مثلا راحت باز و بسته شدنش، سبک بودنش، زیبایی ظاهری و البته قیمت منا...
31 فروردين 1394

اولین گشت سیسمونی

سلام دختر نازم، امروز با مامان جون و بابا جون رفتیم واسه اولین خرید سیسمونی. یه لیست بلند بالا آماده کرده بودم که یادم رفت ببرم. واسه همین ترجیح دادم فقط یه دوری تو مراکز خرید سیسمونی بزنم تا مدلا و قیمت وسایل اصلیت دستم بیاد تا به امید خدا بعدا بریم واسه خرید. مامان اینا اصرار داشتن کالسکه و متعلقاتش رو همین امروز بخرم اما مامان دیر پسندت تا کل بازار رو زیر و رو نکنه، نمیتونه بخره. ایشالا میای خودت میفهمی چی میگم البته تو دوتا مدل شک دارم که ان شاالله امشب با بابایی مشورت میکنم و تصمیم نهایی رو میگیرم. فقط امیدوارم توی نازنینم خوشت بیاد. بین تخت چوبی و تخت پارک هم دودلم. خاله مرضیه میگه تخت چوبی بگیر ولی خودم دنبال یه وسیله ی چ...
25 فروردين 1394

دلهره

دخترگلم، دیروز حسابی من رو ترسوندی. دلم داشت تکه تکه می شد و ازت هیچ خبری نبود. پریروز مامان جون و خاله مرضیه اومدن خونه تا بهم سر بزنن. با کمک هم خونه رو یه دستی کشیدیم تا اگه برامون مهمون اومد، آماده باشیم. از همون موقع دیگه هیچ تکونی نخوردی. تا شب که سرم گرم بود متوجه نشده بودم اما بعد شام که همیشه کلی چرخ و فلک بازی میکردی، هیچ تکونی نخوردی. دلم شور افتاد اما به بابایی هیچی نگفتم. وقتی خوابیدیم منتظر شدم تا حست کنم. یه حرکت خیلی ضعیف رفتی و دیگه هیچ. بیشتر دلم شور افتاد. استرس باعث شد نصفه شب دوباره از خواب پاشم و منتظر بشم. بازم خبری نشد. میخواستم بابایی رو بیدار کنم تا بریم درمانگاه اما دلم نیومد. فردا صبح بعد صبحانه، به ما...
19 فروردين 1394

بازگشت به خونه عشق

سلام دخترم، دیشب رسما بعد سه ماه و نیم چتربازی، از خونه مامان جون اینا برگشتیم خونه خودمون. هنوز به تنهایی عادت نکردم و برام سخته. اما به امید خدا برنامه ریزی کردم تا قبل از اومدن شما، کارای نیمه تموم رو تموم کنم و واسه ورودت آماده بشم. خیالمم راحته که شما مشغول وروجک بازی خودتی و حالت کاملا خوبه خداروشکر. ایشالا به زودی خرید سیسمونی رو شروع میکنیم. قول میدم زود بیام و همه چی رو برات تعریف کنم. تا اون موقع گل من...
15 فروردين 1394

بابای ذوق زده

سلام به نفسم، امروز 8 فروردین 94 و توی عزیز دلم تو هفته ی 22 جنینی هستی. منم روز 151 بارداری با شما رو دارم تجربه میکنم. تو تقویم بارداری نوشته شده که، تو این هفته 450 گرم وزن داری و 30 الی 32 سانتیمتر قد کشیدی اگه بدونی دیشب چقدر با بابایی خندیدیییییییییم این روزا، به خاطر بیکاری و اوقات استراحت فراوون، خیلی دیر میخوابیم. دیشب از ساعت 1 بعداز نیمه شب رفتیم تو رختخواب و ساعت یه ربع به 3 به زور خوابمون برد. آخه همین که تو رختخواب دراز کشیدیم، تو شروع کردی به ورجه وورجه ولی تا من دستمو میذاشتم رو شکمم، دیگه حرکت نمیکردی. چندبار تکرار شد و بالاخره بابا پرسید چرا نمیخوابی؟! گفتم داره وول میزنه، خوابم نمیگیره. سریع دستشو گذاشت ر...
8 فروردين 1394

سال نو و نامدار شدنت مبارک دخترم...

                                سلام قاصدکم، سلام به روی ماهت که قاصد مهربونی و خوشبختی برای من و بابایی بودی. پریشب وارد سال نو 94 شدیم. من روز قبلش رفتم خونه خودمون و با کمک بابایی سفره هفت سین رو آماده کردیم. سال تحویل ساعت 2/15 نیمه شب بود و بابایی به خاطر کار زیاد نتونست بیدار بمونه اما من و شما تا آخر نشستیم و لحظه های آخر سال خوب 93 رو با قرآن و دعای خیر برای همه ی عزیزان و دوستانمون به پایان رسوندیم. گرچه بابایی فردا صبح از اینکه نتونسته بود واسه سال تحویل کنار ما باشه حسابی ناراحت بود.         &nb...
2 فروردين 1394
1